تعجب كردم ، تو چشماش اشك جمع شده بود و با رنجيدگي نگاهم ميكرد . وقتي نگاه پر سوال منو ديد سريع سرشو برگردوند و گفت :
_ وقتي فرانسه بودي با هم ارتباط داشتين ؟ ...شما كه 12 سال از هم دور بودين ...
با لبخند گيجي گفتم :
_ ناراحت شدي ؟!
سريع از جا بلند شد و با لحن حق به جانبي گفت :
_ من ؟ نه ناراحت نشدم .....ولي اخه ميشا اصلا بهت نمياد ...
_ از چه نظر ؟!
_ يه نگاه به خودت بنداز ... ميشا هيچ سنخيتي با تو نداره ، نه ظاهرش ، نه افكار و عقايدش ...
سريع حرفشو قطع كردم ،
_ مگه افكار و عقايدش چه جوريه ؟!
چند لحظه دستپاچه شد ، انگار دنبال يه جواب ميگشت . با من من گفت :
_ امممم ....چه جوري بگم ، يه جورايي امله ...به كلاس تو نميخوره ...
جان ؟! ...امل ؟!!! از نظر من ميشا در مقايسه با دختراي ايراني خيلي هم افكار امروزي و متجددي داشت . از جام بلند شدم و با لبخند كجي نگاهش كردم و گفتم :
_ تو اصلا ميدوني امل يعني چي كه ميگي ؟!....
سريع اومد اصلاح كنه :
_ منظورم امل نبود ... گفتم كه نميدونم چه جوري بگم ... ولي بهت نميخوره ، نه زياد خوشگله ، نه هيچ تناسب ديگه اي باهات داره ....
سري تكون دادم و گفتم :
_ خيلي خوب ... حالا تو چرا گير دادي ميشا رو خراب كني ؟
_ من نميخوام ميشا رو خراب كنم هامين ... اصلا منو باش كه نگران اينده ي توئم ...
سري تكون دادم و گفتم :
_ خيلي خب ، تو نميخواد نگران من باشي ...بيا بريم بيرون ...
پشتمو بهش دادم كه برم بيرون كه بازومو گرفت و جلوم ايستاد . با مهربوني دستشو رو گونه م كشيد و گفت :
_ از حرفام ناراحت شدي ؟ نميخواستم ناراحتت كنم ...فقط تو برام خيلي مهمي ، دوست دارم بهترينها رو داشته باشي ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
- ناراحت نشدم ، حالا بيا بريم پيش بقيه ...
دستش و دور كمرم حلقه كرد و سرشو گذاشت رو سينه م :
_ هامين تو خيلي خوب و مهربوني ...
سفت خودشو گرفته بود ، جاي گرم و نرم گير اورده بود ديگه . دستمو كشيدم پشتش و صداش زدم تا به خودش بياد :
_ ندا ؟!
سفت تر خودشو فشار داد و با صداي آرومي گفت :
_ چقدر عطرت خوبه ؟!
قهقهه اي زدم و گفتم :
_ حيف كه مردونه ست والا ميدادم به خودت ...
_ عطر خودتو ميگم ...عطر بدنت ...
خنده م سريع جمع شد ، اولا با اون همه اودكلني كه رو خودم خالي كرده بودم مگه ديگه عطر بدنم اصلا امكان داشت بلند شه ؟! در ثاني ندا ديگه داشت زياده روي ميكرد ، خودشو هم ديگه زيادي بهم چسبونده بود ...
به هر سختي اي كه بود از خودم جداش كردم و با لحني كه سعي ميكردم شوخ باشه گفتم :
_ چرا الكي ميگي ؟! من همين يه ساعت پيش حموم بودم ...
با شيطنت لبخندي زد و روي پنجه ي پا بلند شد و گونه مو بوسيد .
دستشو گرفتم و از اتاق بردمش بيرون . حالش زيادي خوش بود واقعا !
تا موقع شام هم باهام بود ، حتي بعد از شام وقتي نشسته بودم با بابا و عمو راشيد از كار حرف ميزدم هم كنارم نشسته بود و هر وقت نگاهش ميكردم با يه لبخند ازم پذيرايي ميكرد . تا وقتي رفتيم خونه من همچنان تو شوك حرفا و رفتار ندا بودم . معني رفتار اغوا كننده شو نميفهميدم .
موقع شام مامان به زن عمو تعارف كرد كه فردا شب باهامون بيان خونه ي عمو پرويز . با دهن پر خشكم زده بود . مگه يه مهموني ساده نبود ؟! مامان چه اصراري داشت همه چيو گنده كنه ؟! خدا رو شكر زن عمو دعوتش و رد كرد و گفت خودتون باشين بهتره ...
با رسيدن به خونه دست مامان و گرفتم و كنار خودم رو مبل نشوندمش . به بابا كه با تعجب نگاهمون ميكرد گفتم :
_ من چند لحظه با مامان كار دارم شما برو بخواب ... بابا با نگاه معني داري بهم فهموند كه اخر شبي اعصاب مامان و خط خطي نكنم كه بيوفته به جون اون . با حركت سر مطمئنش كردم و اون رفت . دست مامان و گرفتم و بوسيدم ، بعدش هم صورتش و بوسيدم و وقتي يه لبخند رضايت بخش رو لبش جا خوش كرد و شروع كرد به قربون صدقه رفتنم دست از پاچه خواري برداشتم و گفتم :
_ مامان لازم بود امشب اينهمه با زن عمو از نامزدي حرف بزنين ؟!
اخماشو كشيد تو هم ، قبل از اينكه دوباره شروع كنه سريع گفتم :
_ منظورم اينه كه مگه فردا قرار نيست بريم خونه ي عمو پرويز ؟ خوب چرا صبر نميكنين اول بريم اونجا حرفامونو بزنيم بعدا بقيه رو در جريان بذارين ؟
_ چه فرقي ميكنه ؟ چرا بايد قايمش كنيم ؟!
روي سرشو بوسيدم و گفتم :
_ اخه مامان چرا بايد الان يه بلندگو وردارين و همه رو خبر كنين ؟ بذارين سر فرصت بهشون بگين ديگه ... بذارين من و ميشا هم باهاتون حرفامونو بزنيم بعد ...باشه ؟!
چشماشو ريز كرد و گفت :
_ تو و ميشا چي ميخواين بگين ؟!
_ هيچي مامان ، حرف من اينه كه تا فردا شب صبر كنين... خواسته ي زياديه ؟ همه چيو خودتون بريديدن و دوختين ، من همين يه توقع كوچيك هم نميتونم داشته باشم ؟
نفسشو فوت كرد و قيافه ي ناراضي اي به خودش گرفت و گفت :
_خيلي خوب ، تا فردا شب حرفي نميزنم ... حالا انگار من قراره فردا كيو ببينم كه بهش بگم !
خودم هم ميدونستم واسه اين سفارشات ديگه دير شده و الان همه غير از خودم از رنگ كت شلواري كه قراره روز نامزدي بپوشم هم خبر دارن ، اما لازم بود يه چيزايي رو واسه فردا شب به مامان تذكر بدم . گفتم :
_ چرا به زن عمو فرنوش تعارف زدي كه اونا هم فردا شب بيان ؟ بذارين خودمون باشيم ديگه چرا قشون كشي ميكنين ؟! ...
مامان سريع گفت :
_ خودم هم زياد خوشم نمياد كه بياد ، اما بالاخره اونا هم تو رو ميخواستن ، چند بار غير مستقيم حرف انداخته بودن ، چند بار هم راشيد خان به بابات گفته بود كه "هامين و مثل آرمين ندين به غريبه ، خدا رو شكر تو فاميل خودمون دختر خوب هست . " حالا من گفتم از همين اول بگم خودشون هم باهامون بيان واسه بعله برون و اين مراسما كه كدورتي به دل نگيرن ...
يعني رفتار هاي ندا هم واسه همين بود ؟! اي دل غافل . يه عمر رفتيم اونور فكر كرديم همه فراموشمون ميكنن . ظاهرا فقط من همه رو فراموش كرده بودم نه بقيه منو ...مامان گفت :
_ حالا نميخواد حرص بخوري ... فعلا كه زن عموت گفت نميايم...
با التماس نگاهش كردم و گفتم :
_ كس ديگه اي رو دعوت نكني ها ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ باشه خبر نميكنم ... اصلا تو چيكار به اين كارا داري ؟! اين كارا زنونه ست ...مرد و چه به اين حرفا !
- بله واقعا ، من فقط بايد منتظر باشم هر وقت لباس اماده شد بپوشم ...
_ اينقدر غر نزن ، برو بگير بخواب نصف شب شد .
با نگاه مامان و كه از پله ها بالا ميرفت دنبال كردم . اگه تا الان شك داشتم الان ديگه مطمئن بودم كه بايد خونه بگيرم . نميتونستم ، ديگه نميتونستم ساكت بشينم تا مامان واسم بكن نكن تعيين كنه . بي نهايت دوستش داشتم ، اما دليل نميشد به اين دليل اينهمه زجر و متحمل بشم . بعضي وقتا از اين رفتارش احساس خفقان بهم دست ميداد . از جام بلند شدم و همونطور كه از پله ها بالا ميرفتم به پرهام اس ام اس دادم كه خونه ي دوستش و ميخوام ، بهش بگه نذاره براي فروش ...
با پرهام درباره ي خونه صحبت كرده بودم . گفته بودم چرا ميخوام يه خونه مجردي بگيرم ، اونم بهم حق داده بود . چند روز پيش هم بهم گفت كه يكي از دوستاش داره از ايران ميره و ميخواد خونه شو با وسايل بفروشه ، اگه ميخوام بهش بگم . خودش هم خونه رو تاييد كرده بود و ميگفت از همه نظر مناسبه ... با پولي كه تو فرانسه پس انداز كرده بودم ميتونستم خونه رو بخرم ، و ميخريدمش . بعد از اينكه نامزدي به هم خورد يواش يواش به مامان ميگفتم كه ميخوام مستقل بشم . نهايتش چند روز جنگ اعصاب داشتيم بالاخره كه كنار ميومد .
صبح با شنيدن صداهاي مردونه اي كه از حياط ميومد از خواب بيدار شدم . از پنجره نگاهي به بيرون انداختم . بابا بود كه همراه باغبون مشغول هرس كردن و چيدن برگاي خشك درختا بود . زود لباس عوض كردم و از اتاق بيرون رفتم . ميخواستم در مورد خونه با بابا حرف بزنم . دوست نداشتم خيلي هم يواشكي بار و بنديل ببندم . به نظر ميرسيد مامان هنوز خواب باشه چون خبري ازش نبود . روز جمعه واسه همه تعطيل بود ديگه ! حتي واسه مامانا !
بيخيال صبحونه شدم و يه ليوان شير خوردم و رفتم سمت حياط . با صداي بلند سلام كردم . بابا به سمتم برگشت و با لبخند جوابم و داد و از همون بالاي نردبون با خنده گفت :
_ خوشم مياد سحرخيزي ...ميخواي ورزش كني ؟!
_ اگه شما هم بيايد آره ...
نگاهي بهم كرد . انگار فهميد ميخوام باهاش حرف بزنم چون بي حرف قبول كرد و از نردبون پايين اومد . دستاشو چند دور تو هوا چرخوند تا گرم بشه و گفت : بريم ...
با هم شروع به دويدن به سمت پشت ساختمون كرديم . در حين دويدن از بين درختا وقتي ديد حرفي نميزنم گفت :
_ بگو بابا ...
خنده اي كردمو گفتم :
_ چيزيو نميشه ازت پنهون كرد نه ؟!
و صاف رفتم سر اصل مطلب :
_ ميخوام خونه بخرم ...
ايستاد و با تعجب بهم خيره شد ، با حالت متفكري ابروهاشو تو هم كشيد و گفت :
_ واسه چي ؟!
مونده بودم دليلش هم رك و راست بهش بگم يا نه ، چند لحظه اين پا اون پا كردم و بالاخره گفتم :
_ مامان از همه طرف بهم فشار مياره ... سختمه ...
انتظار داشتم عصباني بشه اما اون با همون حالت متفكري كه به خودش گرفته بود گفت :
_ مامانت نارحت ميشه ...
نگاهي بهم انداختو ادامه داد :
_ اما بهت حق ميدم ، مخالفتي نميكنم ...اما يادت باشه وقتي به مامانت ميگي جوري بگي كه نفهمه به خاطر اون داري ميري ...
دوباره مشغول دويدن شديم ، گفتم :
_ فعلاميخوام بخرمش . يه دفعه نميرم ...كم كم ...
بابا با خنده گفت :
_ تو كه ديگه داري ازدواج ميكني ...كم كم ميشه وقتي كه رفتي سر خونه زندگيت ديگه ...
چيزي بهش نگفتم ، خودش گفت :
_ خونه رو كه انتخاب كردي بيا پيشم تا چكشو بنويسم ...
اين بار من از حركت ايستادم ، چند لحظه با شوك به بابا نگاه كردم و گفتم :
_ خونه رو انتخاب كردم ، پولش هم خودم دارم ...واقعا فكر كردي به خاطر پولش اومدم بهت گفتم ؟
لبخندي زد و گفت :
_ نه ولي تو كه تازه كارتو شروع كردي ...
_ من تو فرانسه كار ميكردم ...
سري تكون داد و گفت :
_ خيلي خوب ...ميفهمم وقتي با پولي كه خودت با زحمت بدست اوردي بخواي چيزي واسه خودت بخري چقدر لذت بخش تره ولي نميخواي قبلش با خانومت مشورت كني ؟! اونم بايد بپسنده وگرنه بيچاره ت ميكنه ...
با گفتن اين حرف خنده اي كرد و دوباره شروع كرد به دويدن . چقدر راحت ميگفت خانومت . حيف كه نميتونستم الان همه چيز و بهش بگم .
خودمو بهش رسوندم و بحث و عوض كردم :
_ درختا چقدر بزرگ شدن . اين پشت شكل جنگل شده ...
قهقهه اي زد و گفت :
_ آدم دوست داره وسط اين جنگل كوچيك يه بند نفس عميق بكشه ...راستي كلبه رو ديدي ؟!
يه اتاقكي ته باغ ساخته شده بود كه شكل كلبه درستش كرده بودن ، همون روزاي اولي كه اومده بودمو باغ و بالا و پايين كرده بودم ديده بودمش اما داخلش نرفته بودم . گفتم :
_ اره ديدمش ولي وقتي خواستم برم داخلش درش قفل بود ... واسه چي ساختينش ؟...
_ بيا بريم الان بهت ميگم ...
وقتي رسيديم ته باغ كليدش و از زير يه گلدون برداشت و درشو باز كرد . از بيرون شبيه يه كلبه ي جنگلي درست كرده بودن اما از داخل خيلي مدرن و راحت بود . يه طرفش يه نيم ست راحتي و يه ال سي دي بود و ديوار يك طرفش كامل قفسه بندي شده بود و پر از انواع مشروب بود .
از وقتي يادمه مامان و بابا هميشه سر اين موضوع با هم دعوا داشتن . يعني هميشه مامان دعوا ميكرد كه يا اين شيشه ها رو خودت از اين خونه ببر بيرون يا خودم ميندازمشون بيرون . با خنده گفتم :
_ پس براي تموم كردن دعواها اينجا رو ساختين ؟ ... حالا گير نميده ؟!
سري تكون داد و گفت :
_ گير كه ميده ولي اقلا جلوي چشمش نيست ...
به شكمش اشاره كردم و گفتم :
_ ولي تو هم كه به حرفش گوش كردي و ديگه نميخوري ... غير از اين بود الان تو هم يه شكم خوشگل عين مال عمو راشيد داشتي ...
قهقه اي زد و گفت :
_ اره نميخورم ، فقط گاهي لب تر ميكنم ... بيشتر اينايي كه ميبيني كلكسيونمه ...
ابرويي بالا انداختم و به سمت قفسه ها رفتم و گفتم :
_ جدا ؟! ... كلكسيون شراب هاي تقطيري جمع ميكني ؟!
_ بعضياشون قدمتشون به بيشتراز صد سال ميرسه ...
يكيشون و بيرون كشيدم و گفتم :
_ واووووو... اين يكي مال هفتاد سال پيشه ... جمع كردن همچين كلكسيوني تو ايران واقعا كار مشكليه ...
خودش يكي از شيشه ها رو بيرون كشيد و گفت :
_ قديمي ترينش اينه ، مال 120 سال پيشه ...
يه لنگه ابرومو انداختم بالا و گفتم :
_ پس مامان هنوز موفق نشده اينجا رو اتيش بزنه ؟!
هر دومون بلند خنديديم ...ميون خنده ش گفت :
_ بذار يه حقيقتي رو بهت بگم ...من اينجا رو فقط به خاطر كلكسيونم و شراباش دوست ندارم ....هر وقت با مامانت دعوام ميشه ميام اينجا ، اينجا پناهگاهمه ...
اينبار ديگه واقعا تعجب كرده بودم ،
_ مگه تو و مامان هنوزم دعواتون ميشه ؟!
نگاه عاقل اندر سفيهي بهم انداخت و گفت :
_ چيه فكر كردي پير شديم ؟! ... مامانت هنوزم همون دختر سركش و لجبازيه كه باهاش ازدواج كردم ...
_ فكرميكردم عاشق تر از اين حرفا باشين !...
چشماشو گرد كرد و گفت :
_ هستيم ....من تو اوج دعواها و قهراش هم دوستش دارم ...
بعدش نفس عميقي كشيد و گفت :
_بذار يه نصيحتي بهت بكنم هميشه تو خونه ت يه اتاق كاري جايي رو واسه خودت داشته باش ، مثل جايي كه من واسه خودم ساختم . واسه وقتايي كه با زنت دعوات ميشه به درد ميخوره ...ادم بايد تو قهر و دعواها هم خونه شو ول نكنه بره بيرون ... بايد يه جاي آرامش دهنده اي تو خود خونه ت داشته باشي ...
با شيطنت گفتم :
_ يعني منم توشو با كلي شراب پر كنم ؟!
با خنده گفت :
_ اينو نگفتم ، گفتم كه اتاق كار ....اينجا هم هدف اوليه ي ساختش واسه كلكسيونم بود اما بعدها شد مخفيگاهم از قهر و غضب مادرت ...
از وقتي برگشته بودم تا حالا اينقدر صميمي با بابا حرف نزده بودم . احساس ميكردم هر چي كه بيشتر ميگذره احساس راحتي بيشتري باهاش ميكنم . وقتي 15 ساله م بود و از ايران ميرفتم فكر ميكردم چقدر از بابام دورم . فكر ميكردم هيچ نقطه ي مشتركي باهاش ندارم ، فكر ميكردم بدترين باباي دنياست . اما حالا كه 27 سالم بود فكر ميكردم بايد تو خيلي چيزا از جمله عاشق شدن ازش الگو بگيرم . بيشتر عشقا چند سال بعد از ازدواج تموم ميشد اما بابام با 55 سال سن هنوزم عاشقانه مامان و دوست داشت . مامانم خوشگل بود ، مهربون بود ... اما كله شقيش و لجبازيش كه حتي خود بابا هم بهش اعتراف ميكرد چيزي بود كه وقتي فكرشو ميكردم ميديدم كه اگه روزي زن خودم اينقدر كله شق و يه دنده باشه عمرا اگه بتونم تحمل كنم . شايدم داشتم زود قضاوت ميكردم . شايد بايد ميذاشتم عاشق بشم و بعد در اين مورد نظر بدم . شايد همونطور كه ميگفتن عشق واقعا همه چي و آسون ميكنه !
نگاهي به پرهام كه رو تختم خوابش برده بود انداختم . چقدر زود باهاش راحت شده بودم . براي خودم هم جالب بود ، بعضي وقتا تا مدتها طول ميكشيد تا بتونم با يكي كنار بيام ، بعضي وقتا هم با يه برخورد كوچيك يه ادم و جوري وارد زندگيم ميكردم انگار كه از ازل يه جاي خالي براش تو زندگيم رزرو بوده . عباس هم همينجور وارد زندگيم شده بود ، بعد از اولين برخورد با هم رفيق فابريك شده بوديم . شايدم اين جاي خالي عباس بود كه با پرهام پرش كرده بودم . هر چي بود پرهام ديگه اين جا رو مال خودش كرده بود و از اين نظر خوشحال بودم .
روبروي لب تاپم پشت ميز نشسته بودم و مثلا حواسم و داده بودم به كار . اما همون مثل پرهام ميرفتم ميخوابيدم سنگين تر بودم . از قبل از ناهار پرهام اومده بود خونه مون . بهش گفته بودم اين روز جمعه اي روبياد تا روي پروژه اي كه قبول كرده بوديم با هم كار كنيم . چقدر هم كه كار كرده بوديم ! قرار بود از فردا سر وقت بريم شركت تا كارها بيوفته رو غلتك .
صدايي از خودش در اورد و از جاش تكون خورد و گفت :
-هر كاري كردم خواب مارال و نديدم...
ميدونستم اين حرفا مسخره بازياشه ، سوژه گير اورده بود مثلا . با خنده گفتم :
_ جون داداش يه دور ديگه زور بزن شايد اينبار جواب داد ...
با چشمايي كه به زور سعي ميكرد باز كنه از جاش بلند شد و با حرص مشتي به بالشم زد و گفت :
_ تقصير تخت توئه ... آدم همش خواب دختراي موبور خارجكي و ميبينه ...
قهقهه اي زدم و گفتم :
- از خداتم باشه ، اين دور و برا كه كميابه ...
در حاليكه به سمت دستشويي ميرفت گفت :
-به هه ... اينو باش .. كجاي كاري داداش ؟! شري خودم موهاش بوره ...
شري دوست دخترش بود . البته من تابحال نديده بودمش ، اما هميشه حرفش تو دهن پرهام بود . نه اينكه خيلي دوستش داشته باشه ، بيشتر محض خنده بحث شري رو پيش ميكشيد . گفتم :
- اونا جنسشون اصله ، تو اين موبور قلابيا رو با اونا مقايسه ميكني ؟!
-ارزوني خودت بابا ...
وقتي از دستشويي اومد بيرون ازم دعوت كرد كه عصر باهاش برم خونه ي يكي از دوستاش دورهمي مردونه . ميگفت مهموني رو زود تموم ميكنيم تا واسه خواستگاريت كه شبه برسي . دوست داشتم برم اما نميشد . نميتونستم مطمئن باشم كه به موقع ميرسم يا نه . همون لحظه مامان اومد داخل و سفارش كرد كه چه ساعتي ميريم خونه ي عمو پرويز تا خودمو واسه اون ساعت آماده كنم ... وقتي پرهام و ديد به اون هم تعارف كرد كه :
_ تو هم بيا پرهام جان ...
خوبه بهش گفته بودم ديگه كسي رو دعوت نكنه ، چه ميشد كرد ، دوست داره همه رو تو شاديمون سهيم كنه ديگه .پرهام سريع گفت :
_ نه بابا مستانه جون ، مهموني خانوادگيه من بيام بگم چيكاره ي حسنم ؟
من كه ميدونستم ته دلش منتظر يه تعارف ديگه از جانب مامانه تا خودشو چتر كنه . اما مامان هم كم زرنگ نبود ديگه بيشتر تعارفش نكرد . دمش هم گرم . چون با اخلاقي كه از پرهام ميشناختم اگه ميومد از اولش سمفوني بادابادا مبارك باد راه مينداخت . همين مدتي كه بهش از قضاياي خودم و ميشا گفته بودم كم تو گوشم نخونده بود كه ميشا خيلي خوبه و از دستش ندم . تاكيدش هم رو اين بود كه با هم باجناق ميشيم . بعضي وقتا اينقدر شوخياشو با لحن جدي ميگفت كه نميتونستم تشخيص بدم كي شوخي ميكنه كي جديه ، اما اسم مارال و كه مياورد وسط فوري گوشي ميومد دستم كه حرفاش مسخره بازيه .
پرهام با كلي غر غر نيمه شوخي نيمه جدي در مورد اينكه ميشا رو از دست ندم و همينطور اينكه چرا باهاش نميام خونه ي دوستش عزم رفتن كرد . ميگفت اگه بيام اونجا خود صابخونه اي كه ميخوام ازش خونه بخرمو هم ميبينم . منم گفتم باشه واسه يه فرصت ديگه و پرهام هم بالاخره رفت .
سر شب ارمين و فرناز و پشت بندش هم اذين و سهراب سر رسيدن . منم كه حاضر و آماده منتظر بودم هر چه زودتر بريم خونه ي عمو پرويز و قال قضيه رو با ميشا بكنيم تا خيالم راحت شه .
محياي پدر سوخته از وقتي اومده بود بند كرده بود كه : عمو تو ميخواي عروس شي ؟!
يعني بچه به اين باهوشي به عمرم نديده بودم ! از فرناز كه بعيد بود درباره ي اين چيزا با بچه حرف بزنه ، معلوم بود كار آرمينه كه اين حرفا رو يادش داده چون تا اينو ميگفت ارمين روده بر ميشد از خنده .
ساعت 8 بود كه ديگه جميعا لشكر كشي كرديم به سمت خونه ي عمو پرويز . موقعي كه در و باز كردن و داشتيم ميرفتيم تو ميشا كنار درب داخلي وايستاده بود و يكي يكي به بقيه سلام ميكرد . خاله و مارال و عمو كه تا دم در حياط اومده بودن زودتر رفتن داخل و منم عمدا خودم و انداختم آخر . وقتي رسيدم به ميشا با خنده در گوشش گفتم :
_ به به عروس خانوم ...شما بايد الان تو آشپزخونه باشي كه ! اينجا چيكار ميكني ؟
نيشگوني كه در حد نوازش بود از بازوم گرفت و گفت :
_ كوفت ...بيا برو داخل تا در و نبستم ...
اومدم از جلوش رد شم كه بازومو گرفت و با اضطراب گفت :
_ هامين حواست هست ؟!
چشمكي بهش دم و گفتم :
_ من خودم شروع ميكنم ، نگران نباش ... فقط من شروع كردم تو حواست باشه حرفمو ادامه بديا ... اينجور نباشه كه من از جانب تو هم حرف بزنم .
سري تكون داد و گفت :
_ تو شروع كن من تنهات نميذارم ...
با خنده دماغشو كشيدم و گفتم :
_ افرين دختر خوب ...
سرش و عقب كشيد و دماغشو خاروند و گفت :
_ مودب باش ، خير سرت داماديا ، الان بايد سرت از خجالت تو يقه ت باشه ...
با اين حفش دوتايي زديم زير خنده و راه افتاديم كه بريم بشينيم كه با كلي چشم خيره و لبخند معني دار روبرو شديم . معني لبخند همشون هم اين بود كه " به به ، چه به هم ميان ! چقدر هم كه از هم خوششون مياد ! "
خودمو زدم به اون راه و بي توجه به نگاههاي خيره شون روي تنها مبل خالي يك نفره نشستم .
ميشا هم رفت واسه خودش يه صندلي اورد و نزديك آذين و فرناز نشست .
تازه دقت كردم ببينم ميشا چي پوشيده . يه شلوار كتون مشكي تنگ با يه بلوز سفيد بدون استين كه يقه ي مشكي اي داشت پوشيده بود . به نظرم چشماش هم درشت تر شده بود .
يه لحظه حواسم رفت سمت آرمين كه داشت چيزي رو يواشكي در گوش محيا ميگفت . محيا سريع خودشو بهم رسوند و با صداي بلندي گفت :
_ بسه ! خورديش ...
چشمام به اندازه ي دو تا نعلبكي گرد شده بود . همه غش غش شروع كردن به خنديدن و ميشا هم در حاليكه لبشو به دندون گرفته بود با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده بود. به سختي لبامو به شكل لبخند زاويه دادم و محيا رو بلند كردم گذاشتم رو پام و سوئيچ ماشينمو كه محيا علاقه ي خاصي بهش داشت و از جيبم در اوردم دادم دستش كه مثلا حواسش پرت بشه . با چشم واسه ارمين خط و نشون كشيدم كه در جواب فقط شروع كرد به بلند تر خنديدن و گفت :
_ راست ميگه بچه ...
با چشم غره ي فرناز خنده ش كامل محو شد و دست و پاشو جمع كرد .
صحبت ها از همه چیز و از هیچ چیز بود.
میشا گاهی با لبخند به من خیره میشد گاهی اخم میکرد گاهی به گل های فرش خیره میشد ...
معلوم بود اروم و قرار نداره... یه لحظه پای چپشو روی پای راستش مینداخت... یه لحظه پای راستشو روی پای چپ ....
یه لحظه جفتشون میکرد.
یه لحظه مچ پاشو تکون میداد.
کلافگی از سرو روش می بارید.
ولی نمیدونستم چرا اینقدر ارامش داشتم.
بابا با عمو پرويز که بنظرم خیلی رنگ پریده میومد مشغول صحبت بود و دو تا خواهر ها هم پچ پچ میکردند و ریسه می رفتند.
بحث سر این بود که بابا عمو پرويز و نصیحت میکرد بیشتر مراقب خودش باشه... با اینکه پنج شش سالی از پدر من کوچیکتر بود اما شکسته تر بنظر میرسید ... به هرحال مرد با محبتی بود. ازارش به کسی نمیرسید...
قلب صافی داشت ... زحمت کش و مهربون بود.
چهره ی میشا هم تقریبا نیم بیشترش از چهره ی عمو پرویز بود. البته منهای رنگ عسلی چشمهاش که رنگ چشمهای خاله طاهره بود.
حرف به بیماری چندین ساله ی عمو پرویز کشیده شده بود و خاله طاهره و بابا و مامان من همه بند کرده بودند که چرا بیشتر مراقب خودش نیست...
خاله طاهره با ناراحتی گفت: صبح هم حالش رو به راه نبود ...
پدرم با جدیت گفت: پرویز همینجوری که خیال نداری دست از سر ما برداری؟
حرف بابا جنبه ی شوخی داشت و جمع خندید اما هممون واقعا عمو پرویز و خیلی دوست داشتیم.
بحث حول همین موضوع میچرخید و میشا هم با ناراحتی اظهار نظر کرد که دارو هاشو یادش رفته بگیره .
تعارف زدم که شاید بتونم از داروخونه ی شبانه روزی برم الان بخرم البته اگه نیاز هست که با چشم غره ی مامان ساکت شدم.
درجواب تمام این صحبت ها عمو پرویز لبخند مهربونی به دخترش میشا زد و گفت: مگه میشه عروسی تو رو نبینم و برم؟
همه با گفتن ای بابا این چه حرفیه بحث و ختم بخیر کردیم.
و بحث جدید در رابطه با مهریه ی زیاد بعضی از عروس خانم ها بود!!!
مارال داشت چايي ميگردوند كه گوشيم شروع كرد به زنگ خوردن ، با يه ببخشيد از جام بلند شدم رفتم سمتي كه خلوت تر بود تا جواب بدم . پرهام بود ، به محض اينكه جواب دادم با صداي پر اضطرابي گفت :
_ هامين ميتوني بياي ؟!
با نگراني گفتم :
_ چي شده پرهام ؟ ..
با صداي هراسوني گفت :
_ بدبخت شدم هامين ... بدبخت شدم ...
_يه دقيقه درست حرف بزن ببينم چي شده پرهام ...
پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: نمیخواستم مزاحمت بشم...
-میگی چی شده یا نه؟
پرهام با کمی مکث و من من گفت:
_ داشتم از خونه ي بهرام برميگشتم خونه كه زدم به يكي ...
تقریبا مطمئن بودم یه شوخی مسخره است.
با حرص گفتم: پرهام الان وقت این حرفهاست؟
با لحن ناله دار و کاملا جدی ای گفت: نه به قران... راست میگم....
با كف دست محكم كوبيدم به پيشونيم ،
_ واي ...حالت خوبه الان ؟
_ تقریبا....
-یعنی چی تقریبا؟
-یه خرده قفسه ی سینه ام ضرب دیده و سرم شکسته اما من به درک...
- طرف چی؟
پرهام با صدای خش داری گفت:...يارو رو اوردم بيمارستان ...نميدونم مرده ست يا زنده ...
صداش طوري بود كه به نظر ميرسيد داره گريه ميكنه ...
_ خيلي خوب چيزي نيست ... كدوم بيمارستاني ؟
_ بيمارستان ... نگهبانش نميذاره برم بيرون ، ميگه بايد صبر كني تا پليس بياد ..
_ خيلي خوب ... همون جا باش من الان خودمو ميرسونم ...
_ هامين ؟!
_ چيه ؟!
انگار تو گفتن حرفي مردد بود ، بالاخره به هر جون كندني بود گفت :
_ زود بيا ...من.... مشروب خورده بودم ...
چشمامو با حرص روي هم فشار دادم و گفتم :
_ پس چرا نشستي پشت فرمون الااااااااغ....بيا بيرون از اون بيمارستان تا پليس نيومده ...
_ نميتونم ...نگهبانش نميذاره ...
_ ديوانه اگه طرف طوريش بشه جرمت قتل عمده ...
فقط صداي شبيه گريه ش و مي شنيدم ، مشخص بود زياد هم خورده ، والا به اين راحتي گريه نميكرد ...دوباره گفتم :
_ من الان خودمو ميرسونم ....منتظر باش ...
سريع رفتم توي سالن و بلند رو به همه گفتم :
_ شرمنده ، من كار فوري اي برام پيش اومده ، بايد همين الان برم ...
بدون اينكه منتظر حرفي ازشون باشم يا جوابي به هاي و هوي و هينشون بدم برگشتم كه از سالن برم بيرون ، فقط لحظه ي اخر بدون اينكه برگردم در جواب بابا كه ميپرسيد چي شده گفتم :
_بعدا بهتون ميگم ...
تو حياط صداي دويده شدن كسي رو از پشت سرم ميشنيدم اما وقت تعلل كردن نبود . حتي نميخواستم برگردم ببينم كيه ...اما ميشا دوييد جلوم و با نگراني گفت :
_ هامين كجا ميري ؟ .... قرار بود باهاشون حرف بزنيم بگيم مخالفيم ....
سري با كلافگي تكون دادم و نفسمو فوت كردم ، بازوهاشو گرفتم و زل زدم تو چشاش و سعي كردم توجيهش كنم :
_ ببين ميشا ، قول ميدم بعدا خودم باهاشون حرف بزنم .... همين فردا باهاشون حرف ميزنم ، الان بايد برم ...
ميشا ول كن نبود ....جلوي لباسمو گرفت و گفت :
_ چه كار مهميه ؟! .... مهمتر از زندگي خودمون ؟!
دو طرف صورتشو با دستام قاب گرفتم و سعي كردم تند تند متقاعدش كنم :
_ دوستم كله شقي كرده با ماشين زده به يكي ....بايد برم ميشا .... مشروب خورده بوده ، بايد قبل از اينكه پليس برسه اونجا برم ....
بهت زده شده بود ... با این حال لباسمو ول كرد و با ناچاري گفت :
_ خيلي خوب برو ... بي خبرمون نذار ....
سريع سرشو گرفتم وپيشونيش و بوسيدم و گفتم :
_ مرسي ....
لحظه ي آخر قبل از اينكه در و ببندم چشمم به پشت سر ميشا افتاد كه همه كنار در داخلي خونه وايستاده بودن و نگاهمون ميكردن ...
نظرات شما عزیزان: